معنی مردان سیاسی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
مردان. [م َ](اِ) ج ِ مَرد. رجوع به مرد شود. || پهلوانان. دلیران. شجاعان. گردان:
یا بزرگی و ناز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی.
حنظله.
که مردی ز مردان نشاید نهفت.
فردوسی.
به مردان توان کرد ننگ و نبرد.
فردوسی.
|| اولیأاﷲ. مردان راه حق. خاصان حق. اهل طریقت:
بهانه بر قضا چه نهی چو مردان عزم خدمت کن
چو کردی عزم بنگر تا چه توفیق و توان بینی.
سنائی.
- مردان علوی، کنایه از کواکب هفتگانه یا سبعه ٔ سیاره است.(از برهان قاطع)(از انجمن آرا)(از آنندراج).
- || هفت اوتاد که از بزرگان عالم غیب اند.(ازبرهان قاطع). رجوع به هفت مردان شود.
مردان. [م ُ](اِ) جمع امرد است به معنی کودکان ساده رو.(غیاث اللغات). در فرهنگهای عربی جمع امرد، «مُرد» آمده است.
مردان. [م َ](اِخ) پسر سرخاب بن باو از آل باؤ و از ملوک طبرستان و پدر اسپهبد شروین است و مدت بیست سال حکومت داشته است در قرن دوم هجری.(حبیب السیر ج 2 چ خیام ص 417).
سیاسی
سیاسی. (ع اِ) ج ِ سیساء، جای پیوند مهره های پشت و جای برنشست و از ستور و سر کتف اسب و مهره ٔ پشت خر. (آنندراج) (منتهی الارب). || (ص نسبی) منسوب بسیاست.
شه مردان
شه مردان. [ش َه ْ م َ] (اِ مرکب) مردانشاه. || شه ِ مردان، شاه مردان. رجوع به شاه مردان شود.
ابن مردان
ابن مردان. [اِ ن ُ ؟] (اِخ) ابوموسی عیسی بن مردان. ازعلمای نحو. او از شاگردان ابوطالب و از روات ِ اوست.او راست: کتاب القیاس علی اصول النحو. (ابن الندیم).
علاءالدین مردان...
علاءالدین مردان. [ع َ ئُدْ دی ن ِ م َ] (اِخ) رجوع به علاءالدین خلجی شود.
فرهنگ معین
[ع.] (ص نسب.) منسوب به سیاست، مربوط به سیاست، امور سیاسی.
فرهنگ عمید
مربوط به سیاست،
کسی که به کارهای سیاسی بپردازد و سیاست را پیشۀ خود سازد،
فرهنگ فارسی هوشیار
واژه پیشنهادی
کان گرانده اسکالا
نام های ایرانی
پسرانه، شاه مردان، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از چهار پسر شیرین و خسروپرویز پادشاه ساسانی
معادل ابجد
436